سال اول دبستان بود. با دستان کوچک و برگ مانندم که بوی نارنگی میداد، مینوشتم " بابا نان داد. ". یاد گرفته بودم که چگونه بنویسم و بخوانم. فکر میکردم بزرگ شده ام چون میتوانستم بخوانم و بنویسم.
اما روز مبادا رسید؛ آن روز رسید و بابا دیگر نان نداد. بابا نتوانست نان بدهد. با دستان سرد و ترک خورده اش اش به خانه آمد، بدون آنکه نارنگی و نان داشته باشد. آن روز رسید و من با آنکه آماده بودم، باز هم رکب خوردم. با اشک های کودکانه ام قلک سفالی ام را شکستم. حال دیگر بزرگ شده بودم. فهمیدم بزرگ شدن تاوان بدی دارد و آن هم رسیدن روز مبادا بود. روز مبادا آمد تا من بزرگ شوم و یاد بگیرم که زندگی خیلی بی معرفت است. تورا گول میزند و به اشم هایت میخند، با خنده هایت عصبانی میشود و دنبال این است که به تو بفهماند که هر کاری بکنی، باز هم نمیتوانی زندگی را دور زده و در آن همیشه خوشحا باشی؛ چون ناراحتی قسمتی از زندگی و زیستن است.
یاسین شریفی نسب
طرح های با کیفیت بالا بصورت آماده - دانلود طرح لایه باز از مرجع دانلود طرح لایه باز