داستان دوستان

وبلاگی مملوء از داستان های جالب و گاهی پند آمیز

داستان دوستان

وبلاگی مملوء از داستان های جالب و گاهی پند آمیز

داستان دوستان

به نام خدا
با سلام؛
انسان ها متفاوت اند. اما همگی آنها یک خصوصیت مشترک دارند ان هم اینست ک گاهی وقت ها مجبور به انتظارند؛ چه در اتوبوس، چه در مترو، چه در ترافیک، چه مطب دکتر و چه در جاهای دیگر؛ اما همگیشان منتظر می‌شوند. هدف این وبلاگ، پر کردن اوقات انتظار یا فراغت، برای خوانندگان است.
در این وبلاگ متن هایی به صورت داستان یا پند آمیز خواهید خواند.

به امید هدر نرفتن وقت با ارزشتان...

بایگانی

   آن مرد نابینای هر روز را به یاد داری، امروز پانزده هزار تومن کاسب شد. راستی آن خانمی را که به دنبال کار می گشت را به یاد داری؟؟ امروز خیلی خوشحال از ایستگاه، خط سوم برگشت؛ به گمانم دیگر طلسمش شکسته شده و کار پیدا کرده است.

 - خیلی خوب، برو به سلامت. ساعت پنج دوباره همدیگر را می بینیم. راستی داستان آن پسرک را که با دبیرش درگیر بود را برایم تعریف کن.

- اگر امروز باشد، خداحافظ!

    سلام! من یک پهنه فلزی- آلیاژی از جنس چدن و فولاد هستم. شما به آنهاچدن و فولاد میگویید. من، متناسب با علمی که شما به آن ریاضی میگویید، فهمیدم که برابر یک صد و هفتادم کل سیستم حمل و نقل، کل سیستم حمل و نقل زیر زمینی یا مترو هستم.( چه اسم های سختی هم شما انتخاب می کنید.) من بخشی از ریل هستم که در محل مکان هایی که شما منتظر قطار می شوید، به کار می روم.( فکر کنم شما به آن اَسگاه یا ایستگاه می گویید.) چون قطارها باید در این مکان ها اصطکاک بیشتری داشته باشند و من، خود اصطکاکم.

    راستی من با چه فلزی صحبت می کردم؟! می دانید من در بین اشیاء حمل و نقلی، خیلی جوان هستم، یکی از پیر ترین واگن های کل سیستم حمل و نقلیِ ... چقدر طولانی، همان مترو، بوده. او از سال های فراوان که در ذهن خود غرق بوده اید و در مسیر زندگی خود آشفته، شما را ارزیابی می کرده، زمانی که شاد بوده اید و ذهن و راه خود را گم کرده بودید، وقتی از یاد خدا غافل بوده اید و وقتی سر تا سر عبارت، او شما را می دیده؛ اما من بر خلاف او...، راستی او واگن 35  جنوب شرقی است.

    من یک تکه فلز ثابت، کوچک و در ایستگاه 17 خط 2 هستم، از زمانی که مرا، در این مکان، نصب، شاید هم چسب بود، شاید هم نصب، نمی دانم!! بگذریم، من را در اینجا قرار دادند، شدم مستمعِ صاحب سخن ذوق آور او. او هر روز داستان شما آلیاژ های آلی را برایم بازگو می کند. مثل همان نابینا یا زنی که بدنبال کار می گشت، متروی شلوغی که در اصل خیلی خلوت است. هر کدام از شما درگیر ذهن خود هستید بدون توجه به دیگری. در حالی که فردی که کنار شما ایستاده، اندازه 20 جلد کتاب حرف دارد برای خالی کردن خود. راستی که شما از من و واگن قلب های فلزی تری دارید.

    من بروم به قرارم با واگن برسم، ساعت 5، یک نکته کوچک ماند، هر گاه می خواهید بگویید می توانید همه زندگی ها را درک کنید، می گویید از بالا نگاه می کنیم اما، من کفِ کفِ زمینم؛ همه چیز را هم درک می کنم. بعضی از شما ها از بقیه دست به قلم تر هستید. به آنها ادیب می گویند. یکی از آنها می گوید چشم ها را باید بست، جور دیگر باید دید شما بهتر از من او را می شناسید.


سید علی معتمد الشریعتی

نظرات  (۳)

سایتی مناسب برای طراحان تازه کار و چاپخانه های پر مشغله، دانلود طرح لایه باز و با کیفیت بسیار بالا

با نادیده گرفتن همنوعان، ضربه بزرگی ب بشریت میزنیم
زندگی تفسیر سه کلمه است:
خندیدن، بخشیدن، فراموش کردن
پس تا می‌توانی
بخند، ببخش، فراموش کن
پاسخ:
موافقم 👍👍

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی